بنام خداوندبخشنده ومهربان

 لائودیسه-لایودیسه -لاودیسه-لاؤودیسه -نهاوند-مجتبی طاهری لائودیسه-لایودیسه -لاودیسه-لاؤودیسه -نهاوند-مجتبی طاهری

 

 

 
   

آماربازديد

 

 
 

ارتباط با من

 لائودیسه-لایودیسه -لاودیسه-لاؤودیسه -نهاوند-مجتبی طاهری

   : sarbazras@yahoo.com

 

 لائودیسه-لایودیسه -لاودیسه-لاؤودیسه -نهاوند-مجتبی طاهری

برای ارسال نظر،درصورتیکه
 ایمیل ندارید  ایمیل فرضی زیر را کپی و وارد نمائید
 
email@laodice.ir
 

 

 

 لائودیسه-لایودیسه -لاودیسه-لاؤودیسه -نهاوند-مجتبی طاهری

 

برف

در سردترین روز سال حال و هوای گرمی را یاد تو برایم به ارمغان آورده است. از پنجره به بیرون نگاه می کنم. همه چیز سفید سفید است. طبیعت عروسی سفید پوش است و باکرگی و دوشیزگی اش را رد پای هیچ عابری نیالوده است. دوران کودکی ام به یادم می آید. آن وقت ها یک روز صبح مادرم میگفت : بچه ها بیدار شوید برف باریده است. و ما آنچنان هیجان زده می شدیم که خواب شیرین از سرمان می پرید و برای دیدن برف بیرون می دویدیم. بخاطر دارم که بچه ها به سرعت به داخل کوچه می دویدند و شروع می کردند به برف بازی . اما من بیشتر دوست داشتم برای تماشای برف کنار پنجره بایستم و وقتی خوب تماشا می کردم ، آنوقت به بچه های دیگر ملحق می شدم.تا جایی که یادم هست معمولا اولین برف در شب وقتی که همه خواب بودند می بارید و صبح غافلگيرمان می کرد اما امروز با تمامی روزهای سرد زمستان تفاوت دارد. امروز من به استقبال برف رفتم و سرمای استخوان سوزش را بر روی گونه هایم احساس کردم و به شکوه و زیباییش اعتراف نمودم.

جمعه

کلمات بی پروا تر از همیشه برای تقریر یادی دوباره از تو بلند و بلند در آسمان اوج می گیرند و شور وحالی آسمانی را با خود می آورند و مرا به نگارش این سطور وا می دارند .
زیبای من! صدای تو از آنسوی کوه ها و دره ها خون تازه ای برای زیستن در عروقم دوانید. ناقوس عشق به یکباره از فراسوی مرزها و دشت ها بر فراز برجهای اطمینان به صدا در آمدِ. دستی لرزید و قلبی ترسید تا زبان به اعتراف گشوده شد. سکوتی هرچند کوتاه انتظار پاسخی را به ارمغان آورد. در آنسو جمله ای برای پایان دادن به انتظاری شیرین با پاسخی همگون یافت نمی شد. وبهانه ای در دست تو بود که ترا به انکار و مرا به اصرار وا می داشت. من ماندم و یک غزلنامه فراموش شده. و تو ماندی منفعل .مرا کاویدی ،زیر و رو کردی ، خندیدی و آنچه راکه می خواستی یافتی ، سوختنم را در تب انتظار احساس کردی. پس با واژه ای که خود بر زبان تو کاشتم شهد شیرین تعلق را در کامم ریختی.

گل حسرت

تو بیا
 که در این غربت دور
 می رسد شاخ سپیدار به سرمنزل ماه
 می رود آب به دیدار کویر
 می روم مست به معراج خیال
 ودراین خلوت پائیزی باغ
 گل حسرت تنهاست
 
 تو بیا
 لب دریای پراز حادثه شعر رویم
 واژه ها را به سرانگشت خیال لمس کنیم
 و خدا را ز پریشانی یک قافیه احساس کنیم
 
 ماه امشب ز پس پرده ابر به من از پنجره باز غمین می نگرد
 خانه سرشار ز موسیقی اعجاز تو نیست
 و تو گویی ز تپشهای هراس دل من بی خبری
 
 به تب تند نگاه
 به شب برف زمین
 و به زیبایی محصور تو در عالم قاب
 به سکوت گل سنگ
 وبه یک بالش خیس از نم اشک
 و به هرجلوه زیبای طبیعت سوگند
 دیگر از فاصله ها حرفی نیست
 من به احساس گل سرخ تورا می خوانم
 تا بیایی و به فردا برسیم
 و نپرسیم زهم چه غمی داشته ایم

نمایشنامه ای در خواب

مکان: دانشگاه
 زمان:هنگام خروج پس از یک امتحان همگانی

 تو: تقیه یعنی چی؟
 من: یعنی تظاهر( بازهم اختلاف نظر همیشگیمان).
 تو( گرم وصمیمی) : بی شعور!
 من( فرصت طلبانه) : از روی برادری و خواهری یا« هرچیز دیگه » میخوام بگم که دوست دارم.
 تو کتابهایت را دو دستی به سرم کوبیدی.
 آنقدر صدام بلند بود که, دخترا بخندند و دست تورو بکشند وسر بسرت بذارند.
 تو( شاد وخندان ).
 من از روی« هرچیز دیگه » اون حرفو زده بودم. سرافکنده. رفتم وگم شدم توی انبوه دانشجویان

ناتمام

سلامم را نمی خواهی
نگاهم را نمی خوانی
کلامم را تو نشنیدی
تو نامم را نمی دانی
سلامم را که از اعماق قلبم اوج می گیرد
نگاهم را که سرگردان بدنبال نگاه توست
کلامم را که چیزی جز سلامم نیست
و نامم را نپرسیدی ز من هرگز

نگاه و لبخند

تنها تو بودی
و غمی که در دلم می پائید
و می رفت تا ابدیت یابد
و راز جاودگانیش را توخواندی در نگاه من
چه ناباورانه دوختی بر من نگاهت را
ندانستی که رسالت نگاه را لبخندی تمام می کند
من آسوده خاطر یک لبخندم
تو غمگین کدام نگاهی

مچاله های ساده ونجیب

بارها وبارها قلم سبزم را برداشته ام.جملات و کلمات را در در ذهنم مرور کرده ام.چند سطری نوشته ام. اما هربار نوشته هایم را مچاله کرده ام.انگار چیزی در نوشته هایم کم بود . شاید کلمات اصیل و بی ریایی برای نوشتن پیدا نمی کردم . هربار نوشتن را به وقت دیگری موکول می کردم.
اما امشب با اینکه تصمیم نداشتم بنویسم،چیزی در وجودم مرا یکباره به یاد نوشتن انداخت.
در سکوت نیمه شب صدای دختر بچه همسایه به گوشم رسید که میگفت :"زهرا داره بارون میاد." پنجره را باز کردم .نسیم خنکی موهای پریشانم را به رقص آورد. صدای باران می آمد . اما در تاریکی شب فقط زمین خیس را می دیدم. به نور چراغ برق نگاه کردم. قطرات باران رادیدم که سوار بر مرکب باد بصورت مورب از آسمان به زمین میرسیدند. بی اختیار لبخندی روی لبانم نشست .با خودم گفتم همه چیز آماده است. شکوه و عظمت باران زلالی لحظه ها و سیالیت واژه ها . واژه هایی که از همیشه شفافترند.
به ساعتم نگاه می کنم بیست دقیقه از نیمه شب گذشته است. ساعتم را ازمچم باز می کنم و به کناری می گذارم . نمیخواهم گذشت زمان را احساس کنم. دیگر صدای باران نمی آید اما اهمیتی ندارد.مهم اینست که لحظه ها پاک پاکند.
بدنبال نجیب ترین الفباها می گردم. کلمات را به بازی می گیرم. گرچه با خود قرار گذاشته ام که ساده بنویسم ...

لحظه های پرواز

گاهی اوقات لحظاتی در زندگی من وجود دارند که با همیشه تفاوت دارند. نميدانم چه اصراری دارم که تو هم این لحظه ها را درک کنی. شاید به این دلیل است که این لحظات زیبا هستند و به هر چه زیبایی است ربط دارند و همه متعلق اند به تو که زیبایی و همه چیز زندگی را برایم زیبا کرده ای. و اما پائیزطلایی این لحظات زیبا - که سبکبالم می کند - را آفریده است.


---------------------------------
پائیز طلائی :قطعه ای برای پیانو اثز فریبرز لاچینی

طرح تنهائی

دخترک نقاشم!
 طرحی از من بکش، نشسته بر نیمکتی تنها
 خیره به سنگ فرشهای دو رنگ پارک
 و دست هایم زیر چانه ام
 و هاله ابری در بالای سرم
 و علامت سوالی در آن
 می خواهم حال این روز هایم را درون قابی محصور کنم

شب

خوب من!
 با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آنسوی افق پرواز می کرد. تا غروب ، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود.
 اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود.بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟
 تنم از خوف خدا لرزید. کافر شدم . اما بیشتر به شرک می مانست تا کفر. آمرزش طلبیدم. خدا گناهم را بخشید: نسیمی وزیدن گرفت وسراپایم را نوازش داد.
 سبک شدم بالهای خیالم را گشودم و تا رنگین کمان جمالت پرکشیدم. بر بام شهر بودم برقله کوه، جائی که همچون آبشار باید از بالا به پائین نگاه کرد. کاش بودی ومی دیدی: شهری از نور ، نقطه های روشن. و در دور دست، پائین تر از افق سوسوی آتشی و یا چراغ های دهکده ای . آسمانی برنگ سیاه. واقعی ترین سیاهی و سیاهترین واقعیت. وستاره هایی مثل همیشه سربی.
 لحظه ای نسیم از وزیدن ایستاد. خودم را یافتم : پاهایم میخکوب بر زمین. نگاهم چسبیده به ستاره ای که ستاره نبود و صورتی مهتابگون داشت. همه چیز سر جایش بود ، حتی من....
 اما دیگر ندیدمت.

قطعه

ای مهربان!
 می روی اما گویی در نگاه سبزت بدرقه مسافری است که بی تو راهی دیار عزلت است. تو میروی و در زیر قدمهایت تپش های دلی را احساس می کنی که می خواهد پاهایت را بر سینه خاک سخت و سخت بفشاري و از رفتن باز مانی. نميدانم پا روی دلم می گذاری و می روی و یا آن را باخود می بری. فردا که چشم باز کنم جای خالیت را می بینم. فضای خانه را دیگر هیاهوی تو پر نمی کند و از مهربانیت خبری نیست.

کلمات بی اثر

شعر مي گويم تا تو بيايي
چه بي اثرند اين واژهاي آشنا:
دريا ، باران.
...
تو بهترين واژه شعر مني "بي وفا".!

دریا همیشه آبی نیست

باران، ره گم كرده به خيالم مي بارد
 و قافيه هايم خيس مي شود
 تو مي روي و به سردي مي انجامد
 آتش مهرم در تو
 من مي مانم و شعرهاي نيم كاره
 و دريا در من طوفاني و تلخ و گل آلود
 كاش دريا هميشه آبي بود

سیگار

سيگارم را ترك كردم
و ديگر
هيچكس غصه خوردن هايم را نديد

تولد

روز آغاز مرا هيچ كسي يادش نيست

نام و رنگ

دریا به رنگ آسمان
 و
 آبی آسمان
 به نام آب دریا
 رنگ این از آن
 و
 نام آن از این

آینده

اين روز ها و سالها ،همان آينده ايست كه سالها پيش در كنجي ازگوشه وكنار دنيا به آن فكر مي كردم و در دفتر سبز خاطراتم در باره اش مي نوشتم. افقي در دور دست ،در وراي روز هاي بي شمار نيامده . اكنون ديگر به آينده فكر نمي كنم وگذشته را براي آن تكرار نمي كنم. آينده سراب فريبنده اي بيش نيست. مي خواهم از اين روز هاي آلوده به تكرار خلاصي يابم.


---------------------------------------
 دفتر خاطراتم " كتاب سبز" نام دارد.

اعتقاد

عقايد ما زائيده اولين آموزه هاي ما هستند

تنهائی

تاريكي، نبودن نور  و تنهايي، نبودن توست

قانون نانوشته

پايبندي به عرف قويتر از پايبندي به شرع و قانون است

انتظار

از اشك هاي بي شمار انتظارم بپرس
و از سرگيجه بعد از دَوَران عقربه هاي ساعتهاي بي قراربدان
كه آمدنت چقدر به دير انجاميده است

دروغ

تمام حرف هايمان
دروغ است
مگر اينكه
قسم خورده باشيم

چای تلخ

چاي سرد دوريت را تلخ مي نوشم
قند دردلم آب مي شود
وقتي از آمدنت خبر ميدهي
آمدنت پايان
تلخي هاست

زندگی

يك استكان چاي
و
ميزي كنار پنجره
...
اين هم تعريف ساده ايست از زندگي

وکیل مدافع

آسوده باش
من دعوا را مي برم
"زمان"
وكيل مدافع چيره دستي است

زمان

براي دفاع از خود، زمان از زبان قوي تر است

فرصت طلب

بيهوده آب را گل آلود ميكني
اين حوضچه خالي از ماهي است

طعنه

اين روزها
حرف هاي سرد تو
سلاح گرمي است
...
مي كشد مرا

حواس پرتی

دگمه هاي پيرهنم باز
و
بند كفشهامو نبسته ام
آخه اين روزا
تمام حواسم جمع فراموش كردن توئه

شهر دوران

تويي، كه تازه رسيده اي
ما سالهاست شهروند اين شهريم:
"شهر دوران"

افسرده

نیم ساعته نشستم و چسبیدم به راحتي.به در ودیوار خیره شدم و تو برزخ تعارض گرفتارم. این شیطون هم دست از سرم بر نمیداره. بالاخره عزمم رو جمع میکنم و با گفتن یه لعنت بر شیطون پا میشم و میرم و بالاخره مسواک می زنم.

شعار

بعضي از آدمها چار تا جمله رو حفظ می کنن بعدش به عنوان "اصول اعتقادی" خودشون بیان می کنن و به هیچ نحوی از اون اصول کوتاه بیا نیستند. حرفایی که شايد حتي گوینده شون هم بهشون پایبند نباشه .

دروغ

دلم براي "خودم" مي سوزد
چه ساده لوحانه
دروغ هايم را باور مي كند.

 

 
 

 

 
 
 

 www.laodice.ir
طراحی وب سایت توسط مجتبی طاهری 1386
 
Chrome يا Firefox بهترين حالت نمايش سايت با